اطلاعات مفید

تغذیه و طب سنتی ، معرفی آدرسهای مفید ، کامپیوتر ، موبایل ، خودرو

اطلاعات مفید

تغذیه و طب سنتی ، معرفی آدرسهای مفید ، کامپیوتر ، موبایل ، خودرو

۲ داستان کوتاه

دعا

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ نمیتوانند بکنند،با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.دست به دعا شدند.

برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.

نخست از خدا غذا خواستند. فردا، مرد اول، درختی یافت و میوه ای برآن، آن را خورد.

سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچکس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه‌وار، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید و مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد.

فردا کشتی‌ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزیره برود.

پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمتهای الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد پس همین جا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها میکنی؟ پاسخ داد:

این نعمت هایی که به دست آورده‌ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده‌ام. درخواستهای او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.

ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می‌کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت‌ها به تو رسید.

مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟.

از من خواست که تمام خواسته‌های تو را اجابت کنم.

 

 

 شیر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم
گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ،       فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد:

« چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شماسپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.                                              در اولین نگاه اوراشناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهم داشت.مطمئن بود که
باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد